بی خوابی ات ...

ساخت وبلاگ

زندگی تلخی داشت ...ولی اصلا به رو نمی آورد.حتا خنده های از سر اجبارش هم دوامی نداشت.با هر سوت و آهنگ غم انگیزی توی چشمهایش بی اختیار عزا میشد.چند سالی میشد که قبل مرگش مرده بود... این ماه های آخر زخم بستر امانش را بریده بود و از بوی تعفن خودش روی تخت" قفسه ی سینه اش را هرشب چنگ میزد.. وقتی برای همیشه رفت تازه یادشان آمد عه فلانی هم بوده و خبر نداشتیم..؟

بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 8 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 13:56

قرار بود خوش بگذرد...نشد..ولی زیاد هم بد نبود .سه چهار زخم عمیق روی دلم نشاند "ولی می ارزید..حتی به همان یکی دو بار که دستش را گرفتم و بی هدف توی خیابان قدم زدیم می ارزید..نمیدانم مبتلا به خودآزاری شده ام یا سادیسم بایگانی کردن خاطرات تلخ؟؟دستمال گل گلی اش را..نامه و شعر فروغ با خط خودش را..تار موی از عمد جاگذاشته توی پاکت نامه اش را..حتا شیشه ی خالی ادکلن مورد علاقه اش را " هنوز هم در امن ترین جای زندگی ام نگه داشته ام .. دو سه ماه اول از جدایی مان یک آدم ریش سفید و دنیا دیده آمد نشست کنارم و گفت لجبازی نکن پسر..همه ی اینها را بریز توی همان دستمال گل گلی و یک شب که مست بودی خودت را بزن به حواس پرتی و بسوزان برو دنبال زندگی ات.نگه داشتن خاطرات به جا مانده از آدمی که رفته روزگارت را سیاه می کند ها..؛؛این را گفت و چند سالی میشود که دیگر ندیدمش..نه حواسم پرت شد و نه دستمالی سوخت..فقط من ماندم و مستی های گاه و بی گاه و روزگار سیاهی که دیوانه وار دوستش میدارم..قرار بود خوش بگذرد..نشد.. ولی..پ ن: و بهاری که خزان بود انگار.. بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 13:56

گفتند بیا زندگی کن شاید کمی حالت بهتر شود...فریب خوردیم و آمدیم " هی بزرگ شدیم و گفتیم شاید این حال خوب که میگفتند چند سال دیگر است" آنقدر سنگ صبر را به سینه کوبیدیم تا شدیم خوده قبرستان..پشیمان شدیم و خواستیم برگردیم به همان حال بی حالی و سر برگرداندیم که برویم" دیدیم نه پلی مانده و نه جانی در تن آش و لاشمان..کف دستمان را باز کردیم که ببینیم فالمان اصلا چگونه بوده که پای آمدنمان این همه عجله داشت و ما هم پا به پایش آمده بودیم و خیال میکردیم شاید او چیزی می بیند که ما نمی بینیم ؟؟هرچه خیره شدیم جز دو خط موازی که تعبیرش نرسیدن محض بود ردی از خوشبختی ندیدیم.خودم که هیچ.حالمم به کنار..چگونه به این پاهای درمانده بفهمانم هرچه راه آمده ایی پی هیچ بوده و زین پس هرچه میروی پی مرگ است و آن حال خوب که برایش استخان ترکاندی دروغ؟؟پ ن: آمده بودیم برسیم.یادشان رفت به فصل رسیدن از شاخه جدایمان کنند ..عده ایی همانجا روی شاخه خشک شدیم و خیره به پایین و عده ایی سقوط کردیم و له شدیم و خیره به بالا.. بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 13:56

ترجیح میدهم ادامه ی زندگی ام را نا امید بمانم.اینجور عذاب کمتری میکشم و شب که میشود آن آدم کوتوله ی پر حرف توی بالشتم دیگر زیر گوشم پچ پچ نمی کند..خودم را می سپارم به باد و جبر جغرافیا که هرچه دلش خواست روی سرم برف و باران آوار کند و تنم را با تازیانه ی بادهای سرد و گرمش پوست کلفت...برای آدمهای اطرافم نیز کور میشوم که نخواهم انتظار یک سلام خشک و خالی هم از آنها داشته باشم؛ ....نا امید ماندن بار سنگین آرزوهای از تخم در نیامده ی توی کوله پشتی ام را هم از دوشم بر می دارد و فکر اینکه کدامشان نطفه ی درست درمانی دارند و کدامشان عقیم آزارم نمیدهند..من از قوی بودن های مکرر خسته ام ..ترجیح میدهم ادامه ی زندگی ام را نا امید بمانم.مثل آدمی که پشت پنجره ایستاده و از غروب خورشید لذت میبرد"چایی بدون قند می نوشد"و هرگز چشم به راه نیست و دلش زیر پای کسی نمی ماند...پ ن : آخرین روزهای سال آدم را یاد اولین روز مدرسه می اندازد..یک دوست داشتن پر از دلهره و سوالی که توی دلش تکرار میکند یعنی قرار است بعدش چه شود؟؟؟ بی خوابی ات ......
ما را در سایت بی خوابی ات ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anastisa بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 12 فروردين 1403 ساعت: 0:17